ای که از حادثه ی عشق چنین شعله وری
کاش روزی مرا با خود از اینجا ببری
چه بگویم که دلی سوی دلم باز کنی
حرف من در دل سنگ تو ندارد اثری
عقل گوید که بیاور عطش تازه تری
عشق گوید که عطش نیز ندارد اثری
عقل بگذار همان ساز خودش را بزند
او که از حادثه ی عشق ندارد خبری
این همه پنجره ی باز تو داری اما
باز از روزنه ی بسته به من مینگری
تو اگر پنجره ای باز کنی سوی دلم
من در اندیشه تو باز کنم بال و پری
کاش یکروز مرا با خود از اینجا ببری
ای که از من به خودم این همه نزدیکتری